اول از همه بگم که اگه این بلاگفا و پرشین گیگ دقم ندن و من به مرز سکته نرسونن به حول و قوه ی الهی برق چند روز پیش داشت دیوونم می کرد....فکر کن چند روز پیش اومدم آپ کردم..تموم نوشته هامم نوشتم...اومدم از اوله متن بخونم ببینم غلطی چیزی نداره و شکلک ها رو هم اضافه کنم که دیدم دینگ دینگ برق رفت!!!!!تجسم کردن و اینا دیگه نمیخواد قیافه ام دقیقا" شکل این دو تا شکلک بود:خب طبیعتا" دیگه کاری از دستم بر نمیومد و بالاخره کارم به این شکلک ختم شد: و از سر جام بلند شدم و رفتم پی کارم!!!!این برق قطع شدن و پریدن پست های نصف و نیمه ام تا دو روزه دیگه ام ادامه هم داشت!!!!!

امروز جلسات فیزیوتراپی مون تموم میشه...هفته ی پیش یکی دو روز به خاطر کار شوور یا به خاطر تنبلیه من نتونستیم بریم فیزیوتراپی به خاطر همین یه خورده کار فیزیوتراپی مون عقب افتاد و تا امروز طول کشیده...خانم دکتری که ما میریم پیشش فیزیوتراپی میشه خانم دوست شوور...خیلی خانم مهربون و خوش روییه و چهره ی شیرین و بامزه ای هم داره...بنده در این مدت که اونجا رفت و آمد می کنم یه جورایی باهاش صمیمی شدم...هر روز که میاد پیشم تا کارهام رو انجام بده سر صحبت یه جوری باز میشه و گل میگیم و گل میشنفیم!!!!مراحل فیزیوتراپیه من شامل سه مرحله است...مرحله ی اول:جریان برقیه که به زانوهام وصل می کنن..که من خیلی این مرحله رو دوست دارم..مرحله ی دوم اشعه ی مادون قرمز یا همون IR و مرحله ی سوم که یه چیزی شبیه دستگاه سونوگرافیه..یه ژلی میماله به زانوهام و با یه دسته ای که حامل جریان برقه به کمک اون ژل که هادیه جریانه برق هست برق رو به زانوهام انتقال میده...من از اون اشعه ی مادون قرمز یا همون آی ار خیلی بدم میاد...دفعه ی قبلی که رفته بودیم فیزیوتراپی به خانم دکترم این موضوع رو گفتم..خانم دکترم کلی تعجب کرد و گفت:همه که از این دستگاه خوششون میاد و اضافه کرد:آهان..از اونجایی که شما آرومو قرار نداری و حسابی فعالی و ورزشکار نمی تونی یه جا بشینی و تکون نخوری(آخه نباید به اون نورش نگاه کرد چون چشم رو ضعیف می کنه)بعد از اونجایی که توی شوخی خیلی پایه است بهم گفت:من یه خواهر شوهر دارم که یه دقیقه یه جا بند نمیشه و همش در حال جنب و جوشه به اونم گفتم که تو رو باید یه ساعت زیر آی آر نگه دارم!!!!یه روز هم بهش گفتم:خانم دکتر ما یه همایشی تو باشگاه داریم برای روز زن...مربی مون منو از خیلی وقت پیش انتخاب کرده بود اما به خاطر مشکل زانوام میگه میترسم تو این همایش باشی و نذاشت که من شرکت کنم..خانم دکتر هم دلداری ام داد و گفت:اشکال نداره..خیلی خوبه که اینجوری هوات رو داره...حتما" به صلاحت بوده این کار...و بنده متقاعد گشتم!!!!همین جوری در حال خوش و بش و بگو بخند بودیم که کار شوور تو تخت کناری تموم شد و باید میرفت تویه اتاق دیگه برای انجام حرکات ورزشی اش...اومد پیش من و خانم دکتر و گفت:معلومه خیلی داره بهت خوش میگذره...منم که قربونش برم تن صدا و ولوم خنده ام در حد انفجار همین جور در حال خندیدن و نطق کردن بودم!!!!!هی شوور اشاره میکرد:محبوب یواش تر!!!یهو خانم دکتر گفت:نه بابا چیکارش دارید؟ما هر وقت این جور مراجعین خوش خنده و خوش اخلاق و با روحیه میان پیشمون خستگی از تنمون درمیره و روحیه می گیریم...خوش به حال شما آقای فلانی(یعنی شوور)!!!!منم برای شوور شکلک درآوردم که یعنی:حال کردی ضایع شدی!!!قبل از اینکه شوور کارش تموم بشه و بیاد پیش ما من از خانم دکتر پرسیدم:هنوز وقتش نشده که شوور نرمش هاش رو تو خونه شروع کنه؟؟ایشون هم گفتن هنوز نه!!!منم گفتم:آخه باید یه موضوعی باشه برای گیر دادن به آقایون...خانم دکترم گفت:موضوع برای گیر دادن به آقایون که خیلی زیاده!!!!در همین حین شوور هم اومد پیش و ما مابقیه ماجرا...وقتی داشتیم صحبت می کردیم منشیه بیچاره میاد دنبال شوور و می بینه که رو تختش نیست...میره تو اتاقه ورزش می بینه اونجا هم نیست...نگران میشه و از پشت پرده با یه صدای لرزون می پرسه:خانم دکتر آقای فلانی(یعنی شوور)نیست!!!!وای خدای من...من که مردم از خنده...آخه لحن صداش خیلی بامزه بود..کاملا" نگران شده بود و تو ذهن من این صحنه ی فیلم ها تداعی شد که یه بیمار روانی و زنجیری از تیمارستان فرار می کنه و همه در به در دنبالش می گردن تا پیداش کنن و همش می ترسن که مبادا به کسی آسیب برسونه...خلاصه اون لحظه من با اون حرف منشی یاد چنین صحنه ای افتادم!!!!خلاصه کار من تموم شد و رفتم پیش شوور..تو اتاق ورزش یه فنری رو با یه گیره می بندن به پای شوور و به شوور چند نوع نرمش میدن که باید با پاش انجام بده...همین خانم منشی خیلی خانم ساکت و محجوبیه...یعنی صدا از دیوار در میاد اما از ایشون نه!!!(برعکس من!!!)داشت اون گیره رو به نرده ی بالای تخت شوور وصل می کرد که یه خورده از رنگ اون نرده ریخت تو دهن شوور...چند دقیقه بعدش که داشت جای گیره رو عوض می کرد فنر از دستش رها شد و خورد تو کله ی شوور...شوور همین جور سرش رو گرفته بود که یعنی من دردم گرفته...بیچاره اون خانمه هم هی در حال معذرت خواهی که ببخشید و من حواسم نبود و...فکر می کنید من در اون لحظه داشتم چیکار می کردم؟؟غش کرده بودم از خنده!!!برای اینکه منشیه بیچاره کمتر عذرخواهی بکنه و جو آروم بشه...گفتم:خانم فلانی من شوهرم رو سالم میخوام از اینجا ببرم بیرون...به من صحیح و سالم تحویلش بدین و بازم ریسه رفتم!!!!خلاصه...دیگه آخر آخرای حرکات ورزشی بود که شوور هی داشت غرغر میکرد که پام درد می گیره و از این حرفها...منشی ای که صدا ازش درنمیاد ورداشت گفت:نه به این خانمتون که به این فعالیه هر چقدر میگیم ورزش نکن بازم ورزش می کنه نه به شما که اصلا" فعال نیستید...من که مردم از خنده....به شوور گفتم:ببین چیکار کردی که این بیچاره هم به حرف اومده... 

اینم یه بخش از ماجراهایی که برای من و شوور تو فیزیوتراپی پیش اومده بود...اگه امروز هم آخرین جلسمون رو به حول و قوه ی الهی بریم جلساتمون تموم میشه و این ماجراها هم ختم میشه...حیف میشه ها!!!!نه؟؟!!!


پ.ن:یکی دو روز دیگه اگه خدا بخواد داریم میریم خونه ی مامانم اینا...سر راه یه سر هم به خواهر شوور کوچیکه میزنیم!!!!تیلا جون لطفا":کیک گاناش....اون دو تا کیک آخریت...ناگت مرغ...نان باگت و بقیه موارد رو برامون درست کن!!!!!این بقیه ی موارد هم به سلیقه ی خودت...دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی!!!!