هاجر دروغگو!!!!!!







و حالا می رسیم به هاجر:اون زمانی که خونه ی مامان بابا اینا بودم یه همسایه داشتیم که یه دختری داشت به نام هاجر...هاجر جون قصه ی ما خیلی خیلی خالی می بست جوری که دیگه پیش ما بچه محل ها رسوا شده بود و دستش هم رو
و حناش دیگه پیش ما رنگ نداشت طوری که تو اون عالم بچگی همین که حرف می زد بهش می گفتیم برو بابا کمتر دروغ بگو!!!!
و اینجوری شد که تو محله ی ما معروف شد به " هاجر دروغگو " هاجر همین جور رفیق شفیقه ما موند تا دوران کنکور که هی میومد خونمون و وقت منو می گرفت طوری که دیگه مامانم به خاطر من می پیچوندش!!!!
آخه هر وقت که میومد کلی حرف میزد و وقتم خیلی گرفته میشد!!!!!
(قابل توجه شماها:اگه اومدید خونمون سریع...مختصر و مفید حرفتون رو بزنید و زحمت رو کم کنید و گرنه دفعه ی دیگه ای در کار نیست و پیچانده خواهید شد!!!!
)حالا حرف بخوره تو سرش یه عادت بد دیگه هم داشت و اینکه وقتی میومد خونمون میرفت تو آشپزخونه و هی دنبال خوردنی می گشت!!!!!
زیاد تعجب نکنید بچمون زیادی احساس خودمونی بودن میکرد!!!!!
البته وقتی که ما دیدیم این خانم اینقدر راحته و تعارف و خجالت حالیش نمیشه ما هم تعارف رو کنار گذاشتیم
به خصوص خواهر کوچیکم تو امر تعارف نداشتن و سنگ روی یخ کردن هاجر ید بیضایی داشت!!!!!
مثلا" بعضی اوقات که هاجر بیچاره با ولع خوردنی مورد نظر رو پیدا میکرد و برمیداشت که بخوره یه جایی مابین دهن و دستای هاجر با یه حالت اخم و تخم خوراکی رو از دستش می گرفت و بهش می گفت ااااااااااااااا هاجر اینو نخور دیگه!!!!
چقدر دله ای تو!!!!
(خواهرم اون موقع ها کوچیک بودااااااااااا
گفتم که فکر بد نکنید!!!!
)اگه میوه ای یا خوردنیه دیگه ای هم براش می آوردیم یا به قول معروف ازش پذیرایی می کردیم در عرض ایکی ثانیه می خوردش یا بهتره بگم می بلعیدش!!!!
که این البته ایراد نبود و خیلی هم خوب بود که با میزبان تعارف نداشت اما به این فکر نمی کرد که میزبان هاش که ما باشیم با چه استرسی روبرو میشیم که این خانم بازم باید راه بیافته و چیزی برای خوردن پیدا کنه!!!!!!!!!!!!!!!
(قابل توجه شماها:اگه اومدید خونمون یه دونه میوه برمیدارید و تا آخر مهمونی همین جوری باهاش بازی می کنید و اگه دوست داشتید میتونید بخوریدش و گرنه دفعه ی بعدی در کار نخواهد بود و پیچانده خواهید شد!!!!
)یه اخلاق دیگه اش که خیلی حرص منو و خواهر کوچیکم رو درمی آورد و البته به من و خواهرم هیچ ربطی نداشت این بود که موهاش رو از وسط یا همون فرق خودمون باز می کرد و اصلا" بهش نمیومد!!!!
خودم که دارم این مطالب رو می نویسم یاد اون موقع ها افتادم و ریسه رفتم از خنده...
چقدر منو و خواهرم فوضول و پررو بودیم ها!!!!
آخه بگو مدل موی مردم به شماها چه؟!!!دوست داشته...دلش خواسته....والا....
البته این اخلاق هایی که هاجر داشت و یه خورده اذیت می کرد همه رو(همین دله بودنش و زیاد مزاحم شدنش)همه دلیل داشت...بیچاره تو خونه آرامش نداشت و خواهرها و عروساشون خیلی اذیتش می کردن و طفلکی به خونه ی ما پناه می آورد...الانم که اینا رو اینجا می نویسم همینا رو بارها و بارها به خودش گفتم و خندیدیم...
هاجر موهای قرمزی داشت و یه سری لکه های کک و مک قهوه ای هم روی صورتش بود...یه جورایی شبیه آنی شرلی بود...
اما دختر قشنگی بود...خوش اندام...چشای روشن...بینی کوچیک...پوست سفید...اما طرز لباس پوشیدنش و اون مدل موهای مزخرفش که همیشه وابودن از وسط قیافه اش رو بهم ریخته بود....
سرتون رو درد نیارم این هاجر خانم ما زد و عاشق شد و از اون خونه خلاص شد و چند ماه دیگه اومد دیدن من....اما من و خانواده ام و مهمون هایی که اون روز خونمون بودن با دیدنش اینجوری شدیم:
هر چقدر این شکلک تعجب رو بذارم وصف اون روز ما رو نمی کنه چون هاجر از این رو به اون رو شده بود و به یه لیدیه فوق العاده خوشگل...ملیح و جذاب تبدیل شده بود...
چیزی که بیشتر از چهره اش جلب توجه می کرد متانتی بود که تو رفتارش دیده میشد....
دیگه زیاد و بلند نمی خندید(منم ازدواج کردم اما نمی دونم چرا این اخلاق زیاد و بلند خندیدنم درست نشد
)....آروم شده بود...میوه هایی که براش آوردیم رو تا تهش نخورد!!!!
ملیح و زیبا شده بود عین فرشته ها...
هیچ وقت چهره ی اون روزش رو فراموش نمی کنم...یه آرایش ملایم کرده بود...موهاش رو دیگه از وسط باز نکرده بود و به صورت فوووووکوووووول بالا داده بود...
چشاش می درخشید و درکل خیییییییییللللللللللیییییییی زیبا شده بود....
دلم یهو براش تنگ شد....چند باری مامانم رو تو کوچه خیابون دیده و احوال منو ازش پرسیده...گفته که خیلی دوست داره منو ببینه....منم خیلی دوست دارم ببینمش اما فعلا" که موقعیتش جور نشده....
یهویی وقتی که دیدم مثل هاجر قصمون دارم دروغگو و خالی بند میشم به سرم زد یکی از ماجراهای اون روزامون رو براتون شرح بدم.....این شد که تصمیم به نگاشتن این پست کردم!!!
طبق معمول باید عکس بذارم نه؟!!!!اما متاسفانه تو این یک ماه اخیر اصلا" عکاسی نکردم...فعلا" همین چند تا عکس رو تو ادامه مطلب داشته باشین تا بعد...رمز وبلاگم هم عوض شده...برای گرفتن رمز:کامنت + آدرس وبلاگ یا ایمیل....روز و روزگار بر همگی خوش...