بله...از قرار معلوم ما(من و خودم)باز هم اومدیم...این دفعه خداییش دلم تنگ شده بود...گویا خیلی دیر شده برای این تبریک اما سال نوتون مبارک...صد سال به این سال ها...امیدوارم سال خیلی خوبی رو پیش رو داشته باشین....

قبل از عید وقت سرخاروندن هم نداشتم...از همون اول اسفند تا آخر اسفند...خدا رو شکر که بهمن ماه اومده بودم تهران و خریدهام رو انجام داده بودم و خریدی نداشتم و به خاطر چهار تا جنس بنجل که کسبه ی محترم بازار دم عید رو می کنن مجبور نبودم کلی وقت و هزینه تلف کنم....خونه تکونی ام رو هم با کمک دو تا خانم کارگر همون هفته ی اول اسفند و طی یه روز انجام دادم...عید هم که قرار بود مامانم و خواهرام بیان اینجا در نتیجه مسافرتی هم در کار نبود!!!!!و بالاخره عید شد...امسال عید کلا" یه مقداری عجیب و غریب بود...نه اونچنان خوشی گذشت نه اینکه اتفاق خاصی افتاد..مامانم و خواهرهام چند روزی اینجا بودن و همون چند روز به مهمونی رفتن و مهمونی دادن و در واقع خاله بازی گذشت...از همه مزخرف تر اون سیزده بدر گور به گور شده بود که نه تنها اصلا" بهمون خوش نگذشت بلکه هر چی خستگی و کوفتگی بود تو این تن مبارک به جا موند تا به لطف این کوفتگی ها روز ۱۴ و آغاز کارمون با بدن درد و بی حالی شروع بشه...سیزده بدرهای ما هم شده فقط خوردن و طبیعت رو آلوده کردن..آخه چه کاریه؟!!اگه میخواید همش بخورید و پاشید بیاید خونه تون همون خونه بمونید که بهتره....هم راحت ترید هم همه چی دم دستتونه...والاااااااااا

روز هفتم یا هشتم یا نمیدونم نهم بود که تصمیم گرفتم یه حالی به روحیه ام بدم و برم لاهیجان تا هم یه حال و هوایی عوض کرده باشم هم اینکه برای بچه های خواهر شوور کوچیکه(تینا و سینا) به عنوان عیدی کتاب بخرم...حالا بماند که این عیدی خریدن و روحیه عوض کردن من چه ماجراها که در پی نداشت...رفتنی سوار یه ماشین سواری شدم که منو برسونه لاهیجان...بهم گفت خانم میشه از جاده ی سیگارود برم که هم مسیر کم ترافیکیه هم اینکه زودتر می رسیم؟؟...منم با خودم گفتم یه روزم  که شده بیام و با این جماعت راننده خوب تا کنم...از در دوستی دراومدم و گفتم:آره مسافر سوار کنید و برید...من مشکلی ندارم...دست بر قضا این آقا به غیر من مسافر دیگه ای گیرش نیومد و همین جوری تک سرنشین منو به اون جاده ی به اصطلاح میان بر وحشتناک برد...هوا مه آلود و تقریبا" تاریک شده بود...راستش رو بخواید یه خورده ترسیدم اما از اونجایی که خیلی روم زیاده خودم رو نباختم و خیلی عادی رفتار کردم...خداییش راننده هم آدم بدی نبود...یکی دو باری هم سوال هایی پرسید که مثلا" بخواد معاشرت کنه اما از اونجایی که به خودم قول داده بودم امروز رو به کام رانندگان محترم زهر نکنم و خوش اخلاق باشم به سوال هاش تا جایی که پررو نشه جواب دادم...اما ای کاش که بهش رو نمی دادم چرا که همین که به کمربندی لاهیجان رسیدیم یه تلفن به این آقای به ظاهر محترم شد و ایشون با عذرخواهی فراوون از من تقاضا کردن که تو همون کمربندی لاهیجان از ماشین پیاده شم...حالا بارون میاد عین سیل...ایشون لطف کردن و بهم گفتن که ازتون پول هم نمی گیرم...حالا من آتیش گرفته بودم و خودم رو می خوردم که چرا اصلا" سوار ماشینش شدم؟!!!چرا به سوال هاش جواب دادم و ...پول رو گذاشتم رو صندلی و در مقابل اصرارهای ایشون که نمی خواست ازم پول بگیره با گفتن این جمله که: من اینجوری راحت نیستم از ماشین پیاده شدم...حالا کمربندی شلوغ...ترافیک زیاد و بارون هم که شلاقی می بارید...کلاه کاپشنم رو روی سرم کشیدم و رفتم اون سمت که لااقل یه ماشینی چیزی گیرم بیاد...خدا رو شکر سریع ماشین گیرم اومد و رفتم به شهر کتاب لاهیجان که عاشقشم...تموم این اتفاقات و حرص خوردن هام با دیدن کتاب ها از بین رفت و تموم خستگی های عید و اعصاب خوردی هام جاشون رو به آرامش عجیبی داد که وصفش غیر ممکنه..همین جوری قدم میزدم و کتاب جمع می کردم...اصلا" متوجه گذشت زمان نبودم...هی با خودم می گفتم:هنوز که دیر نشده چرا شووور هی بهم زنگ می زنه و نگرانه؟!!!خلاصه کلی کتاب جمع کردم و با اجازه تون کلی هم پیاده شدم...بچه های خواهر شوور بهونه بودن تا برای خودم هم کلی کتاب بخرم...یه دفعه به خودم اومدم و دیدم ای واااااای چقدر دیر شده...بدو بدو رفتم سر خیابون تا ماشین بگیرم...اما چشمتون روز بد نبینه...بازم صد رحمت به راننده اولیه...این یکی دیگه اعجوبه ای در نوع خودش بود...ورداشته بهم میگه:هوا سرده نه؟!!!آبجی شما کاری داشتی اومدی لاهیجان؟کسی رو داشتی اومدی؟تنهایی اومدی؟بنده که از سوال های بیجای ایشون مخم در حال سوت کشیدن بود خجالت و حیا رو گذاشتم کنار و با ترشرویی هر چه تمام تر گفتم:اومدم کتاب بگیرم...حرفیه؟!!!ورداشته بهم میگه:مگه تو شهر خودتون کتاب نداشتن که اومدی اینجا؟!!!الان تو این دوره زمونه که خانوما با یه تلفن همه چی در دسترشونه...چه نیازی بود که این همه راه پاشی بیای اینجا بنده:آقا رانندگی تون رو بکنید...شما به من چیکار دارید...باور کنید اگه بارون نبود و دیر وقت نبود حتما" وسط راه پیاده می شدم...در این مواقع بیشتر از این که عصبانی بشم دلم به حال فلک زده شون می سوزه و تو دلم بهشون می خندم...یه خنده ی از سر درد...که تقی به توقی خورده و این آدم های بی فرهنگ و تازه به دوران رسیده یه پولی بهشون رسیده و یه ماشینی گرفتن و یه موبایلی...و انگار که با این دو تا وسیله دنیا رو فتح کردن و فکر می کنن دست رو هر زن و دختری بذارن بهشون نه نمی گن...و تا آخر راه به چرت و پرتاشون جواب میدن و باهاشون می خندن...آخه خاک بر سر مرده من تو رو در حدی نمی بینم که جواب سلامت رو بدم چه برسه به اینکه بشینم و باهات خوش و بش کنم؟!!!بازم ادامه میداد که:مگه میشه تنها اومده باشی؟حتما" یه دوستی رفیقی کسی اینجا  داری که باهاش اومده باشی بیرون...بنده:سرم رو تو کتاب فرو برده بودم و دیگه بیشتر از این صلاح نمی دونستم که باهاش دهن به دهن بشم...از من می پرسه:آبجی اگه موبایل بیفته توی آب دیگه باطل میشه؟!!!یعنی دیگه درست نمیشه؟!!حالا من این وسط از لهجه ی ضایع اش و لحن مسخره اش خنده ام گرفته به زور خودم رو کنترل کردم:آقا من متخصص موبایل نیستم..نمی دونم...اوشون:پس متخصص چی هستی؟!!!ای روتو برم هی.. به سنگ پای قزوین گفتی زکی...یعنی اینجوری بگم که ایشون از هر بهونه ای استفاده می کرد که از من حرف بکشه...ای خاک دو عالم بر سر عقده ای ات کنم من...ایشون که دید من محلش نمیذارم و سرم تو کتابه و به این نتیجه رسید که از من آبی گرم نمیشه هی پشت سر هم آه می کشید و هی روزگار هی روزگار می گفت با خودش و هی می گفت که شما هم که با ما قهری!!!!بعد از همه ی این آه های جگر سوز هم آب پاکی رو ریخت رو دست ما و منو شهر بعدی به بهونه ی اینکه کار داره پیاده کرد..نه بهش گفتم چرا و نه هیچ حرف دیگه ای...پول رو هم گذاشتم پشت سرش تا یه خورده برای برداشتنش عذاب بکشه...(آخیش دلم خنک شد!!!!)بهم می گفت:آخه چرا پولو گذاشتی اونجا؟!!اصلا" نمی خواد پول بدی...اصلا" پول داری پیشت؟!!!اگه نداری بمونه هادلم می خواست بهش بگم:نه فقط آدم گدا گشنه و تازه به دوران رسیده ای مثل تو پول داره...و گرنه ما چه می دونیم پول چه شکلی هست و اصلا" چیه؟!!اما شیطون رو لعنت کردم و بدون خداحافظی و تشکر از ماشینش پیاده شدم و یه ماشین دیگه گرفتم و اومدم خونه...

نتیجه ی اخلاقی:اصلا" و ابدا" نباید به این رانندگان مرد رو داد..هر چند تو هر قشر آدم خوب و بد پیدا میشه...اما تا دلتون بخواد به پست من از این آدم های مزخرف خورده که هر جور شده میخوان از زیر زبونت حرف بکشن و یه چند دقیقه ای رو باهات بگذرونن..تو یکی دیگه از پست های گذشته ام هم به یکی از این خاطرات اشاره کردم...

اینم از پست امرزمون...عکس هم گرفتم فت و فراوون...اما تو این پست عکس نمیذارم...عکس ها بمونه برای دفعه ی بعد...پست بعد رو زود آپ می کنم...مطمئن باشید....