سلام علیکم و رحمت ا......حال شما؟!!!احوالتون خوب هست انشاا...؟!!!من هم خوبم به مرحمت شما...طاعات و عبادتون قبول درگاه حق...یا به عبارت دیگه نماز و روزه تون قبول یا به قول شمالی ها:خدا ثواب بده!!!!

روزهای آخره یا به عبارتی نفس های آخر...راستش رو بخواید این چند روزه آخر ماه رمضون کلی بهم فشار اومده..انگار بدنم داره زورهای آخرو میزنه و دیگه بیشتر از این نمی کشه....لاغر هم شدم کلی..دیگه بدتر!!!!به نظرم حکمت خدا که رمضون رو فقط تو یه ماه قرار داد و دو ماهش نکرد هم تو همینه...چون بدن هایی مثل بدن نازک آرای مندیگه بیشتر از این نمی کشن...یعنی این چند روز رو مثل خانم بارداری که مطلقا" استراحت مطلقهو نمی تونه حرکت کنه فقط دراز کشیدم و دارم استراحت می کنم...دیگه کار گنده ام اینه که بیام پای پی سی و برم تو نت و چرخ بزنم...حالا میام و این موضوع رو با شوور در میون میذارم..مثلا" میگم:شوور ضعف کردم..دارم از گشنگی میمیرم..میگه:اااااا نگو از ثواب روزه ات کم میشه ها!!!!ماهم خفه خون می گیریم و لام تا کام حرف نمی زنیم که مبادا ثواب روزه مون از اینی که هست کمتر بشه...امسال هم تو امر روزه داری تو این خونه دردندشتتنها بودم و به نظرم ماه رمضون تنهایی روزه گرفتن اصلا" حال نمیده و برای خوردن سحری یا افطاری( همون لمبوندن و بلعیدن خودمون)یه پایه ی خوب داشتن از اوجب واجباته.نتیجه ی تنهایی روزه گرفتن این میشه که اول ماه رمضون خدا بزنه پس کله ات و هوس آش رشته کنی و آش درست کنی و تا وسطای ماه رمضون هی هر روز آش رشته بخوری و بازم تموم نشه...این بود که دیگه هوس هیچی نکردم و هیچ چیز خاصی هم برای خودم درست نکردم...یادش بخیر..چه هلیمی برای خودم درست کرده بودم اون سال!!!!یادتونه؟؟!!!!دوست داشتم کل این ماه رمضون رو برم خونه ی مامان بابام و کلی خوش بگذرونم...بابا دست جمعی خوبه دیگه..نه مثل من که کل سحری و افطاری ام تو یه سینی کوچیک جا میشد...دلم برای غرغر کردن های مادرم تو سحری ها تنگ شده...که هر سحری به جون من و خواهرم غر میزد که دیگه من پا نمیشم سحری حاضر کنم..دیگه صداتون نمیزنم...خسته شدم..یه بار شما پاشید سحری رو اماده کنید...گناه میشه؟!!!اما همه ی این حرف ها واسه ی یه دقیقه بود و فرداش بازم بلند میشد و سحری رو خودش آماده می کرد و صدامون میزد...خب از خرس های قطبی مثل ما که عاشق خوابیم چیزی غیر از این هم انتظار نمی رفت!!!!

حرف ها و خاطره ها زیاده اما می ترسم بازم پرچونه خطابم کننآخه یکی از خواننده های گذری همین چند وقت پیش برام کامنت گذاشته بود که:چقدر می نویسی و چقدر پست ات طولانی بود و چقدر پرچونه ای!!!!خدای من..عجب روزگاری شده ها..نمیذارن آدم تو وبلاگ خودشم راحت باشه و دو کلمه حرف بزنه!!!!

خلاصه اینکه ماه رمضون با تموم خوبی هاش داره تموم میشه..دلم تنگ میشه براش...خدایا بهم تا ماه رمضون بعدی فرصت میدی؟!!!

پ.ن:اگه خدا بخواد تا چند روز دیگه میام اینجا و یه خبر خوب میدم بهتون..دعا کنید که بشه...